کاروان

عینک ( داستان کوتاه )

اون منو از دور می دید و من اونو از نزدیک هم نمی دیدم !!

به پیشنهاد اون رفتیم پیش چشم پزشک . مشکلمان راکه توضیح میداد ،  دکتر خندید و گفت : اگر از من نتیجه ای نگرفتین ، برین پیش دکتر قلب !

مثل بچه ها ایستادیم مقابل علایم و با چپ و راست و بالا ، پایین آوردن دستمان ، دکتر درجه بینایی چشم هردوتایی مان را اندازه گرفت و عینک تجویز کرد . یکی مان دوربین بودیم و یکی مان نزدیک بین .

بعداز دوسه روز عینک ها را آورد گذاشت روی میز و گفت : یکی مال منست و یکی مال تو .    اونی که در قوطی آبی رنگ بود حدس زدم اون مال منه ازآنجا که میدانست از رنگ آبی زیاد خوشم میاد . زدم به چشمم . سرم گیج رفت . اونم زد به چشمش سر اون هم گیج رفت . گفت : تو هم یه جورایی عوضی می بینی همه چی رو ؟

گفتم : مگه تو هم ؟

گفت : ببینم !  به برچسب داخل قوطی ها نگاه کرد و گفت : دیوونه ، تو مال منو زدی من مال تو را !

بعد همسرم خندید  و به دکتر قلب زنگ زد !!

 

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱:۱٥ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٦/٢۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir