عینک ( داستان کوتاه )
اون منو از دور می دید و من اونو از نزدیک هم نمی دیدم !!
به پیشنهاد اون رفتیم پیش چشم پزشک . مشکلمان راکه توضیح میداد ، دکتر خندید و گفت : اگر از من نتیجه ای نگرفتین ، برین پیش دکتر قلب !
مثل بچه ها ایستادیم مقابل علایم و با چپ و راست و بالا ، پایین آوردن دستمان ، دکتر درجه بینایی چشم هردوتایی مان را اندازه گرفت و عینک تجویز کرد . یکی مان دوربین بودیم و یکی مان نزدیک بین .
بعداز دوسه روز عینک ها را آورد گذاشت روی میز و گفت : یکی مال منست و یکی مال تو . اونی که در قوطی آبی رنگ بود حدس زدم اون مال منه ازآنجا که میدانست از رنگ آبی زیاد خوشم میاد . زدم به چشمم . سرم گیج رفت . اونم زد به چشمش سر اون هم گیج رفت . گفت : تو هم یه جورایی عوضی می بینی همه چی رو ؟
گفتم : مگه تو هم ؟
گفت : ببینم ! به برچسب داخل قوطی ها نگاه کرد و گفت : دیوونه ، تو مال منو زدی من مال تو را !
بعد همسرم خندید و به دکتر قلب زنگ زد !!